• العربية
  • English
  • فارسی
 
«حضرت مهدی(ع)» :

اِنّی اَمانٌ لِأَهلِ اِلأرضِ كما أَنَّ النُّجومَ اَمانٌ لِأَهلِ السّماء.
من برای اهل زمین أمن و أمانم همان گونه که ستارگان آسمان أمن و أمان اهل آسمانند. (بحار، ج ٧٨، ص ٣٨)

   
 
 
 

چرا به جبهه رفتیم؟!


چرا به جبهه رفتیم؟!

(به‌بهانه گرامی‌داشت هفته‌ی دفاع مقدس)

شهریور سال ۱۳۵۹ هنوز سپاه پاسداران به‌ خوبی شکل نگرفته و انسجام لازم را پیدا نکرده بود.
ارتش نیز به‌ خاطر فرار یا مجازات درجه‌ داران ضد مردمی، قدرت سابق را از دست داده بود. هم‌چنین در گوشه و‌ کنار کشور درگیری با ضدانقلاب و تجزیه‌طلبان ادامه داشت که رژیم بعثی عراق تهاجم گسترده‌ای را به جمهوری اسلامی ایران آغاز کرد.

آن سال‌ها ما خیلی جوان بودیم، خیلی.
خیلی آرزوها داشتیم، و پدر و مادرمان آرزوهای بیشتری برای ما داشتند.
بیشتر در سنین ۲۰ تا ۲۵ سال بودیم، برخی هم بیشتر و جمعی هم کمتر.
آن‌قدر خطر دشمن زیاد بود که سیزده چهارده ساله‌ها نمی‌توانستند منتظر بمانند تا به سن قانونی برسند؛ در شناسنامه‌ها دست بردند و سن خود را بیشتر وانمود ساختند و به جبهه شتافتند!

ما تعدادمان زیاد بود،
صدها هزار نفر بودیم،
از همه شهرها و روستاها،
از همه ادارات و کارخانه‌ها،
از همه دکان‌ها و بازارها،

از همه حوزه‌های علمیه، از همه دانشگاه‌ها، از همه دبیرستان‌ها،
از میان پسران باغیرت و حتی دختران با ایمان.

در عین حال هیچ اجباری نداشتیم به جبهه برویم؛
نه سرباز بودیم و نه ارتشی،
نه پاسدار بودیم و نه سپاهی،
ما فقط بسیجی بودیم و بس!
اما با اعتقاد راسخ و شوق الهی به جبهه رفتیم و با همه دنیا جنگیدیم، و نظامیان ده‌ها کشور را اسير کردیم تا نگذاریم عقایدمان نابود یا اسیر شود.

البته در ابتدا ما نمی‌دانستیم که جنگ چیست و چه تبعاتی به‌دنبال دارد.
نمی‌دانستیم که جراحت یعنی چه،
شهادت چگونه است،
و اسارت چطور رقم می‌خورد؟

اما خیلی زود این‌ها را آموختیم؛ البته‌ نه در کلاس آموزش نظامی بلکه با اولین خمسه خمسه و خمپاره و توپ ۱۰۶ دشمن، همان موقع که چند نفر از دوستان‌مان مجروح شدند و چند نفر شهید!

در نوبت‌های بعدی که به جبهه رفتیم دیگر از همه‌چیز اطلاع داشتیم چرا که با چشمان خود دیده بودیم که تانک دشمن چگونه از روی بدن عزیزان مجروح عبور می‌کند و آنان را به شهادت می‌رساند!
ولی باز هم می‌رفتیم، با انگیزه‌ی بیشتر،
تا نگذاریم خون پاک دوستان‌مان هدر رود،

تا اجازه ندهیم انقلاب نوپای ما مصادره شود،
تا راضی نشویم وجبی از خاک مام میهن اشغال گردد.

اما چه کسی ما را روانه‌ی جبهه می‌کرد؟
بنی‌صدر که رئیس‌جمهور بود؟
طالقانی که امام جمعه بود؟
رفسنجانی که رئیس مجلس بود؟
موسوی که نخست وزیر بود؟

رجایی که بعدا رئیس‌جمهور شد؟

یا خامنه‌ای که دیگر هم امام جمعه شده بود و هم رئیس جمهور؟

هیچ‌کدام از این‌ها توان آن نداشتند که ما را از زندگی، از والدین، از درس یا کار، از آینده، و از آرزوهای بلندمان جدا کنند و رهسپار جبهه نمایند.

ما فقط چشم به دهان یک نفر دوخته بودیم،
و گوشِ جان به سخن یک نفر سپرده بودیم؛ همان که به ما شخصیت داده بود،
هدف داده بود،
چشمِ باز داده بود،
نگاهی عمیق تا دوست را از دشمن تشخیص دهیم،
فرق راه را از چاه بدانیم،
به ما کمک کرده بود تا از ستم طاغوت رها شویم،

و با اندیشه و دستان خود نظامی دل‌خواه را استوار کنیم.

ما گرچه عاشق شخص او شده بودیم، اما بیشتر به شخصیت حقوقی‌اش می‌شناختیم.
ولیّ فقیه؛

همان که امرش را مطاع می‌دانستیم،

و کلامش را نافذ،
و حکمش را قاطع،
و نگاهش را بُرنده،
و دعایش را مستجاب!

ما عمامه پیامبر را بر سرش می‌دیدیم،
ذوالفقار علی را بر دستش،
ذوالجناح حسین را در رکابش،

و نعلین صاحب الزمان را در پایش!
او برای ما آیت حق بود، و حجت اسلام، و پیر طریقت، و مرجع شریعت!
ما به امر ا‌و دفاع مقدس‌مان را آغاز کردیم،

به حکم او کشته‌هایمان را شهید خواندیم،

با فتوای او آنان را بدون غسل و کفن به خاک سپردیم، و با توصیه‌ی او خانواده‌ی شهدا را نور چشم دانستیم.

ما با تدبیر او قطع‌نامه سازمان ملل را پذیرفتیم، و به همراه او جام زهر را سر کشیدیم، و با درایت او جنگ را به پایان رسانیدم و فاتحانه از آن خارج شدیم.

و اینک این مائیم که نه از گذشته پشیمانیم، و نه از آینده ناامید، بلکه هنوز به ولیّ فقیه چشم د‌وخته‌ایم، و فقط امر او را مطاع می‌دانیم، خواه خمینی باشد یا خامنه‌ای!
اکنون دیگر ما تنها نیستیم؛

بسیجیان عراق، سوریه، لبنان، فلسطین، یمن، افغانستان، پاکستان با ما هستند.
حتی بسیج لندن، واشنگتن، پاریس، و ونکوور از ما حمایت می‌کنند!

ختم کلام اکنون ما همه سربازان مهدی صاحب الزمانیم و این سربازی را در رکاب خمینی و خامنه‌ای مشق کرده‌ایم، و اینک بیشتر از هر زمان دیگر آماده‌ی ظهور دولت حق هستیم.

اللَّهُمَّ إِنَّا نَرغَبُ إِلَیكَ فِي دَولَةٍ کَرِیمَةٍ تُعِزُّ بِهَا الْإِسلامَ وَأَهلَهُ!

ما بدین در نه پِیِ حشمت و جاه آمده‌ایم

از بد حادثه این جا به پناه آمده‌ایم

رهروِ منزلِ عشقیم و ز سرحدِّ عَدَم

تا به اقلیمِ وجود این همه راه آمده‌ایم

سبزهٔ خطِّ تو دیدیم و ز بُستانِ بهشت

به طلبکاریِ این مهرگیاه آمده‌ایم

با چُنین گنج که شد خازنِ او روحِ امین

به گدایی به درِ خانهٔ شاه آمده‌ایم

لنگرِ حِلمِ تو ای کِشتیِ توفیق کجاست؟

که در این بحرِ کَرَم غرقِ گناه آمده‌ایم

آبرو می‌رود ای ابرِ خطاپوش ببار

که به دیوانِ عمل نامه سیاه آمده‌ایم

حافظ این خرقهٔ پشمینه بینداز که ما

از پِیِ قافله با آتشِ آه آمده‌ایم.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ



 

انجمن‌ها
دانشگاه‌ها
پژوهشگاه‌ها
مراجع عظام
سایر

انتشار محتوای این وبگاه تنها با ذکر منبع مجاز میباشد

X
Loading