• العربية
  • English
  • فارسی
 
قال علی علیه السلام :

اِنتَظِروا الفَرَجَ وَلا تَیأسُوا مِن رَوحِ الله.
همواره در انتظار باشید و یأس و ناامیدی از رحمت خدا به خود راه مدهید. (بحار، ج ١٥، ص ١٢٣)

   
 
 
 

تفسیر سوره حمد . حضرت امام خمینی .


بحث و تحصيل‏

علماى ظاهر گفته‏اند كه «رحمن» و «رحيم» مشتق از «رحمت» هستند و در آنها عطوفت و رقّت مأخوذ است.
و از ابن عباس- رضى اللَّه عنه- روايت شده كه:

إِنَّهُما اسْمانِ رَقيقانِ.
أَحَدُهُما ارَقُّ مِنَ الْآخَرِ: فَالرَّحمنُ الرَّقيقُ و الرَّحيمُ الْعَطُوفُ عَلى عِبادِهِ بِالرِّزْقِ وَ النِّعَمِ؛ «1»

و چون عطوفت و رقّت را انفعالى لازم است، از اين جهت در اطلاق آنها بر ذات مقدّس تأويل و توجيه قائل شده و آن را مجاز دانند.

و بعضيها در مطلق اين نحو از اوصاف از قبيل خُذِ الْغاياتِ وَ اتْرُكِ الْمَبادى «2» قائل شده‏اند- كه اطلاق اين‏ها بر حق، به لحاظ آثار و افعال است نه به لحاظ مبادى و اوصاف است. پس، معنى «رحيم» و «رحمن» در حق، يعنى كسى كه معامله رحمت مى‏كند با بندگان، بلكه معتزله جميع اوصاف حق را چنين دانسته‏اند يا نزديك به اين؛ و بنا بر اين، اطلاق آنها بر حق نيز مجاز است؛ و در هر صورت، مجاز بودن بعيد است؛ خصوصاً در «رحمن» كه بنا بر اين امرِ عجيبى بايد ملتزم شد؛ و آن اين است كه اين كلمه‏
__________________________________________________
(1) آن دو (رحمن و رحيم) دو نام لطيف (متضمن معناى لطف) هستند كه يكى از ديگرى لطيف‏تر است، رحمن، يعنى لطف‏كننده و رحيم، يعنى مهربانى‏كننده با بندگانش به دادن روزى و نعمتها؛ الدر المنثور فى التفسير بالمأثور؛ ج 1، ص 9. به نقل از بيهقى در اسما و صفات.
(2) مقاصد را بگير و مقدمات را رها كن. از امثال مشهور است كه اصل آن «خُذُوا الْغاياتِ وَ اتْرُكُوا الْمَبادئ» مى‏باشد؛ امثال و حكم؛ ج 2، ص 723.
---------------------------------------------------------------------------

وضع شده براى معنايى كه استعمال در آن جائز نيست و نمى‏شود؛ و در حقيقت اين مجاز بلا حقيقت است. تَأَمَّل؛ و اهل تحقيق در جواب اين گونه اشكالات گفته‏اند: الفاظ موضوع است از براى معانى عامّه و حقايق مطلقه. پس بنا بر اين، تقيّد به عطوفت و رقّتْ داخل در موضوع لهِ لفظِ «رحمت» نيست و از اذهان عاميّه اين تقيّد تراشيده شده، و الّا در اصل وضع دخالت ندارد؛ و اين مطلب به حسب ظاهر بعيد از تحقيق است؛

زيرا معلوم است كه واضع نيز يكى از همين اشخاص معمولى بوده و معانى مجرّده و حقايق مطلقه را در حين وضع در نظر نگرفته. بلى، اگر واضع، حق تعالى يا انبيا باشند به وحى و الهام الهى، از براى اين مطلب وجهى است؛ ولى آن نيز ثابت نيست. بالجمله، ظاهر اين كلام مخدوش است؛ ولى مقصود اهل تحقيق نيز معلوم نيست اين ظاهر باشد؛ بلكه ممكن است در بيان اين مطلب چنين گفت كه واضع لغات گرچه در حين وضع، معانى مطلقه مجرّده را در نظر نگرفته است، ولى آنچه كه از الفاظ در ازاى آن وضع شده، همان معانى مجرّده مطلقه است. مثلًا لفظ «نور» را كه مى‏خواسته وضع كند، آنچه در نظر واضع از انوار مى‏آمده، اگر چه همين انوار حسّيّه عَرَضيّه بوده- به واسطه آنكه ماوراى اين انوار را نمى‏فهميده- ولى آنچه را كه لفظ نور در ازاى او واقع شده، همان جهت نوريّت او بوده، نه جهت اختلاط نور با ظلمت؛ كه اگر از او سؤال مى‏كردند كه اين انوار عَرَضيّه محدوده نور صِرف نيستند،

بلكه نور مختلط به ظلمت و فتور است، آيا لفظ نور در ازاى همان جهت نوريّت اوست يا در ازاى نوريّت و ظلمانيّت آن است؟ بالضروره، جواب آن بود كه در مقابل همان جهت نوريّت است و جهت ظلمت به هيچ وجه دخيل در موضوع له نيست. چنانچه همه مى‏دانيم كه واضع كه لفظ «نار» را وضع‏ كرده، در حين وضع جز نارهاى دنيايى در نظر او نبوده و آنچه اسباب انتقال او به اين حقيقت شده، همين نارهاى دنيايى بوده و از نار آخرت و نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ الَّتِي تَطَّلِعُ عَلَى الْأَفْئِدَةِ «1» غافل بوده- خصوصاً اگر واضع غير معتقد به عالم ديگر بوده- مع ذلك اين وسيله انتقال، اسباب تقييد در حقيقت نمى‏شود؛

بلكه نار در ازاى همان جهت ناريّت واقع شده. نه آنكه مى‏گوييم واضع خود تجريد كرده معانى را، تا امر مستغرب بعيدى باشد؛ بلكه مى‏گوييم الفاظ در مقابل همان جهات معانى- بى‏تقييد به قيد- واقع شده؛ بنا بر اين هيچ جهت استبعادى در كار نيست؛ و هر چه معنى از غرايب و اجانب خالى باشد، به حقيقت نزديكتر است و از شائبه مجازيّت بعيدتر مى‏باشد. مثلًا كلمه «نور» كه موضوع است از براى آن جهت ظاهريّت بالذّات و مظهريّت للغير، گرچه اطلاقش به اين انوار عَرَضيّه دنياويّه خالى از حقيقت نيست-

زيرا كه در اطلاق، به آنها جهت محدوديّت و اختلاط به ظلمت منظور نيست و همان ظهور ذاتى و مظهريّت در نظر است- ولى اطلاق آن بر انوار ملكوتيّه، كه ظهورشان كامل‏تر و به افق ذاتيّت نزديكتر است و مظهريّتشان بيشتر است- كمّيّتاً و كيفيّتاً- و اختلاطشان به ظلمت و نقص كمتر است، به حقيقت نزديكتر است؛ و اطلاقش بر انوار جبروتيّه به همين بيان نزديكتر به حقيقت است؛ و اطلاقش بر ذات مقدس حق- جلّ و علا- كه نور الانوار و خالص از همه جهاتِ ظلمت است و صرف نور و نور صرف مى‏باشد، حقيقت محض و خالص است. بلكه توان گفت كه اگر «نور» وضع شده باشد براى «ظاهر بذاته و مظهر لغيره» اطلاق آن بر غير حق تعالى در نظر عقول جزئيّه‏
__________________________________________________
(1) آتش خدا، آتش افروخته‏اى كه بر قلبها زبانه مى‏كشد (همزه/ 6- 7).

-------------------------------------------------------------------------
حقيقت است؛ و امّا نزد عقول مؤيّده و اصحاب معرفت مَجاز است، و فقط اطلاقش بر حق تعالى حقيقت است؛ و همين طور جميع الفاظى كه براى معانى كماليّه، يعنى امورى كه از سنخ وجود و كمال است، موضوع است.

بنا بر اين، مى‏گوييم كه در «رحمن» و «رحيم» و «عطوف» و «رئوف» و امثال آنها يك جهت كمال و تمام است، و يك جهت انفعال و نقص؛ و اين الفاظ در ازاى همان جهت كماليّه كه اصل آن حقيقت است، موضوع است؛ و اما جهات انفعاليّه كه از لوازم نشئه و اجانب و غرايب حقيقت است كه بعد از تنزّل اين حقايق در بقاع امكانيّه و عوالم نازله دنياويّه با آنها متلازم و متشابك شده است- چون ظلمت كه با نور در نشئه نازله مختلط گرديده- دخالتى در معنى موضوع له ندارد. پس، اطلاق آن بر موجودى كه صرف جهت كمال را واجد و از جهات انفعال و نقص مبرّاست، صرف حقيقت است و حقيقت صرف؛ و اين مطلب با اين بيان علاوه بر آنكه با ذوق اهل معرفت نزديك است، با وجدان اهل ظاهر نيز متناسب است.

پس بنا بر اين، معلوم شد كه مطلق اين نحو اوصاف كمال كه از تنزّل در بعض نشئات متلازم و مختلط با امرى ديگر شده‏اند- كه ذات مقدس حقّ- جلّت عظمته- از آن مبرّاست- اطلاقشان به حق تعالى مجاز نيست. و اللَّه الهادى.

قولُهُ: الْحَمْدُ لِلَّهِ، يعنى جميع انواع ستايشها مختصّ به ذات مقدّس الوهيّت است. بدان اى عزيز كه در تحت اين كلمه شريفه، سرّ توحيد خاصّ بلكه اخصّ خواصّ است؛ و اختصاص همه محامد از جميع حامدان به حق تعالى، به حسب برهان نزد اصحاب حكمت و ائمّه فلسفه عاليه، واضح و آشكار است؛ زيرا كه به برهان پيوسته كه تمام دار تحقّق‏ ظلّ منبسط و فيض مبسوط حضرت حق است؛ و تمام نعم ظاهره و باطنه، از هر منعم باشد به حسب ظاهر و در انظار عامه، از حق تعالى- جلّ و علا- است و احدى از موجودات را شركت در آن نيست، حتى شركت اعدادى نيز نزد اهل فلسفه عاميّه است نه فلسفه عاليه؛

پس چون حمد در مقابل نعمت و انعام و احسان است و منعمى جز حق در دار تحقق نيست، جميع محامد مختص اوست؛ و نيز جمال و جميلى جز جمال او و او نيست، پس مدايح نيز به او رجوع كند.

و به بيان ديگر، هر حمد و مدحى كه از هر حامد و مادحى است، در ازاى آن جهت نعمت و كمال است؛ و محل و مورد نعمت و كمال كه آن را تنقيص و تحديد نموده، به هيچ وجه مدخليّت در ثنا و ستايش ندارد؛ بلكه منافى و مضادّ است؛ پس جميع محامد و مدايح به حظّ ربوبيّت، كه كمال و جمال است، رجوع كند، نه به حظّ مخلوق كه نقص و تحديد است.

و به بيان ديگر، از فطرتهاى الهيّه، كه جميع خلق بر آن مفطورند، ثناى كامل و شكر و حمد منعم است؛ و نيز از فطرتهاى الهيّه تنفّر از نقص و ناقص و منقص نعمت است؛ و چون نعمت مطلقه خالصه از شوب هر نقصى و جمال و كمال تامّ تمام مبرا از هر نقصى مختصّ به حق است و ديگر موجودات نِعم مطلقه و جمال مطلق را تنقيص و تحديد كنند نه تزييد و تأييد، پس فطرت همه مردم، ثناجو و ستايش گوى ذات مقدس اويند و از ديگر موجودات متنفّرند، مگر آن وجودهايى كه به حسب سير در ممالك كمال و شهرهاى عشق، فانى در ذات ذو الجلال شدند، كه عشق و محبت به آنها و ثنا و ستايش آنها عين عشق به حق و ستايش اوست.
«حبّ خاصان خدا، حبّ خداست».

تا اينجا كه ذكر شد نيز به حسب مقامات متوسّطين است كه در حجاب‏ كثرت باز هستند و از جميع مراتب شرك خفىّ و اخفى مبرّا نشده و به كمال مراتب خلوص و اخلاص نرسيده‏اند.
و اما به حسب عرفان اصحاب قلوب فانيه در بعض حالات خاصه، جميع نعم و تمام كمال و جمال و جلال صورت تجلّى ذاتى است، و جميع محامد و مدايح به ذات مقدّس حق تعالى مربوط است؛ بلكه مدح و حمد از خود او به خود اوست؛ «1» چنانچه اشاره به اين معنى است تعلّق بِسْمِ اللَّهِ به الْحَمْدُ لِلَّهِ.

و بدان كه سالك الى اللَّه و مجاهد فى سبيل اللَّه نبايد به حدّ علمى اين معارف قناعت كند و تمام عمر را صرف استدلال كه حجاب بلكه حجاب اعظم است كند، چون كه طى اين مرحله با پاى چوبين «2» بلكه با مرغ سليمان «3» نيز نتوان كرد؛ اين وادى، وادى مقدّسين است و اين مرحله، مرحله وارستگان. تا خلع نعلين حبّ جاه و شرف و زن و فرزند نشود و القاى عصاى اعتماد و توجّه به غير از يمين نگردد، به وادى مقدس كه جايگاه مخلصان و منزلگاه مقدسان است قدم نتوان گذاشت.

اگر سالك به حقايق اخلاص در اين وادى قدم زد و پشت پا به كثرات و دنيا- كه خيال اندر خيال است- زد، اگر بقايايى از انانيّت مانده باشد از عالم غيب از او دستگيرى شود، و به تجلّيات الهيّه جبل انّيّت او مندك شود و حال‏
__________________________________________________
(1) بسمه تعالى؛ و بايد دانست كه اختصاص جميع محامد يا جنس حمد به احتمالين در الف و لام با سببيّت فلسفى مضادّ است، هر چند سببيّت به معناى دقيق آن باشد و جز با لسان قرآن و عرفان اوليا- عليهم صلوات اللَّه- توجيه نتوان كرد.
(2) اشاره است به اين بيت از مولوى:
«پاى استدلاليان چوبين بود پاى چوبين سخت بى‏تمكين بود»

(3) اشاره است به اين بيت از حافظ:
«من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راه قطع اين مرحله با مرغ سليمان كردم»
-----------------------------------------------------------------------------------------

تفسير سوره حمد، ص: 31

--------------------------------------------------------------------
«صعق» و «فنا» براى او دست دهد؛ و اين مقامات در قلوب قاسيه، كه جز از دنيا و حظوظ آن خبرى ندارند و جز به غرور شيطانى با چيز ديگر آشنا نيستند، سخت ناهنجار آيد و به بافته اوهام آن را نسبت دهند؛ با آنكه فنايى را كه ما اكنون در طبيعت و دنيا داريم- كه بكلّى از تمام عوالم غيب كه در هر جهت و حيثيّت ظاهرتر از اين عالمند، بلكه از ذات و صفات ذات مقدّس كه ظهور مختصّ به ذات اوست غافل هستيم و براى اثبات آن عوالم و ذات مقدس حق- جلّ و علا- متشبّث به ذيل برهان و استدلال مى‏شويم- به مراتب غريب و عجيب‏تر است تا آن فنايى كه اصحاب عرفان و سلوك ادعا مى‏كنند.

«حيرت اندر حيرت آيد زين قصص بيهشى خاصگان اندر اخسّ» «1»

اگر «اخصّ» با صاد باشد، اين قدر حيرت ندارد؛ زيرا كه فناى ناقص در كامل، امر طبيعى و موافق سنّت الهيّه است؛ پس، اين حيرت در جايى است كه «اخسّ» به سين باشد؛ چنانچه الآن براى تمام ماها اين بيهوشى و فنا متحقّق است و چنان گوش و چشم ما در طبيعت منغمر و فانى است كه از غلغله‏ هاى عالم غيب بى‏خبريم.



 

انجمن‌ها
دانشگاه‌ها
پژوهشگاه‌ها
مراجع عظام
سایر

انتشار محتوای این وبگاه تنها با ذکر منبع مجاز میباشد

X
Loading